کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم
بدانیم از گذرگاه خون کدام شهیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد است که با آرامش به خانه
می رسیم !
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !.
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم
بدانیم از گذرگاه خون کدام شهیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد است که با آرامش به خانه
می رسیم !
مادر پول و طلاهاشو داد و از در ستاد پشتیبانی
جنگ خارج شد مسوول مربوطه فریاد زد : مادر رسیدتون !!!
مادر خندید و گفت : من برای دادن دوتا پسرم هم رسید نگرفتم …
«بچه! اين چه وضعشه؟ صبح ميري هنرستان
، بعد ميري معلوم نيست كجا كار ميكني،
شبها هم كه اين حاج ابوالقاسم مقدس رو ول نميكني توي مسجد.
تلف ميشي پسر جون!
مگه من مادرت نيستم؟ پس چرا حرفم رو گوش نميكني؟»
مثل هميشه رفت جلو و پيشاني مادرش را بوسيد:
«جونِ عزيز اگه ميدونستم از ته
دل اين حرف رو ميزني، نه هنرستان ميرفتم، نه سركار، نه مسجد خاتم.
ولي من ميدونم فقط از سر دلسوزي اين حرفها رو ميزني.»
از وقتي امير شهيد شد، ديگر كسي پيشاني مادرش را نبوسيد.
فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت ميكرد. وظايف را تقسيم ميكرد و
گروهها يكي يكي توجيه ميشدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند.
سرش را چرخاند؛ پسر بچهاي بسيجي را توي جمع ديد. گفت:
«تو پاشو با اون موتور سريع برو عقب اين پيغام رو بده.»
پسر بچه بلند شد. خواست بگويد موتورسواري بلد نيستم، ولي فرمانده آنقدر با
ابهت گفته بود كه نتوانست. دويد سمت موتور، موتور را توي دست گرفت
و شروع كرد به دويدن. صداي خندهي همهي رزمندهها بلند شد.
پدرش اجازه نميداد برود. يك روز آمد و گفت:
«پدر جان! ميخواهيم با چند تا از بچهها
برويم ديدن يك مجروح جنگي.» پدرش خيلي خوشحال شد
. سيصد تومان هم داد تا چيزي بخرند و ببرند.
چند روزي از او خبري نبود... تا اينكه زنگ زد و گفت من جبههام. پدرش گفت:
«مگر نگفتي ميروي به يك مجروح سر بزني؟» گفت:
«چرا؛ ولي آن مجروح آمده بود جبهه.»
پدرش فقط پشت تلفن گريه كرد
انتظار را باید از مادر شهید گمنام پرسید
ما چه میدانیم دلتنگی غروب جمعه را ؟