خاک سرخ

سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !.

پیـــــــــــــ♥ــــــــکر های بی جان

 

 

دفاع مقدس ، جنگ هشت ساله ، والپیپر های دفاع مقدس ، آرشیو موضوعی دفاع مقدس ، دانلود والپیپر های دفاع مقدس

 

♥♥♥

شهدا شراب حضور یارراسرکشیدند ولاجرم در پی نوشیدن این شراب باید ترک سر کرد آری این

 

پیکرها بی جان گواه این ادعا است روحشان در ملکوت وجسمشان در خاک ماند هر چیز وکسی

 

به سوی هم سنخ خود باز می گردد و (انالله وانا الیه راجعون)باز گواه این ادعا است آنها

 

از سنخ نور بودنند وبه منشاء نور باز گشتند مرغان

 

خوش الحان ملکوت بودنند که به منزل جاودانی

 

خودعروج کردنند آیا پرنده ای دید ه ای که قفس را باخود بردارد وببرد

♥♥♥

[ دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, ] [ 15:54 ] [ ♥zohre♥ ] [ ]

زمـــــــــــ♥ــــــــــــزم شهادت

hema1t.jpg

 

♥♥♥

 

شراب شوق وصول راجز به داغ جگران نمی دهند وعطش

 

عشق شهادت را جز به آنانی که پای دربیابان خشک بلاگذاشته اند نمی دهند و

 

لاجرم دراین بین صفا ومروه فقط شهید است که چشمه سار زمزم شهادت را به وی وی می نوشانند

 

♥♥♥

 

[ دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, ] [ 15:0 ] [ ♥zohre♥ ] [ ]

شهدای گمنــــــــــــــــــــام

 

خيلي گشته بوديم،نه پلاكي نه كارتي،چيزي همراهش نبود. لباس فرم سپاه تنش بود

.چيزي شبيه دكمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب كرد. خوب كه دقت كردم،

ديدم يك نگين عقيق است كه انگار جمله اي رويش حك شده. خاك و گل ها را پاك كردم.

ديگر نيازي نبود دنبال پلاكش بگرديم. روي عقيق نوشته بود:« به ياد شهداي گمنام»

♥♥♥

[ شنبه 23 آذر 1392برچسب:, ] [ 18:52 ] [ ♥zohre♥ ] [ ]

آرمیــــــــــــــــــــــــــتا و مادرش

 

چشم پاک دختری از جمله‌ای تر مانده است

 

""" چشم‌های پاکش اما خیره بر در مانده است

 

روی دیوار اتاق کوچک تنهایی‌اش """

 

عکس بابایش کنار شعر مادر مانده است . . .

 

یاد و خاطره شهیدان گرامی باد

 

 

[ چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, ] [ 21:0 ] [ ♥zohre♥ ] [ ]

دیدگانم دشت مفتون شماست

 

ای شهیدان ، عشق مدیون شماست

 

/ هرچه ما داریم از خون شماست

 

ای شقایق ها و ای آلاله ها /

 

دیدگانم دشت مفتون شماست . . .

[ چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, ] [ 20:43 ] [ ♥zohre♥ ] [ ]

قـــــــــــــــــــــــــول

اس ام اس شهدای دفاع مقدس

 

به مادر قول داده بود بـــــــــــــــــر می گردد …

 

چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :

 

بچه م سرش می رفــــــــــــــــت ولی قولش نمی رفت …

 

[ چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, ] [ 20:34 ] [ ♥zohre♥ ] [ ]

 

کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم

 

بدانیم از گذرگاه خون کدام شهیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد است که با آرامش به خانه

 

می رسیم !

[ چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, ] [ 20:27 ] [ ♥zohre♥ ] [ ]

قلب بخشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنده ی مادر

 

مادر پول و طلاهاشو داد و از در ستاد پشتیبانی

 

جنگ خارج شد مسوول مربوطه فریاد زد : مادر رسیدتون !!!

 

مادر خندید و گفت : من برای دادن دوتا پسرم هم رسید نگرفتم …

[ چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, ] [ 20:21 ] [ ♥zohre♥ ] [ ]

داستــــــــــــــــــــــــــان کوتاه در مورد شهــــــــــــــــــــــــــــدا

 

 

 «بچه! اين چه وضعشه؟ صبح مي‌ري هنرستان

 

، بعد مي‌ري معلوم نيست كجا كار مي‌كني،

 

شب‏ها هم كه اين حاج ابوالقاسم مقدس رو ول نمي‌كني توي مسجد.

 

تلف مي‌شي پسر جون!

 

مگه من مادرت نيستم؟ پس چرا حرفم رو گوش نمي‌كني؟»

 

مثل هميشه رفت جلو و پيشاني مادرش را بوسيد:

 

«جونِ عزيز اگه مي‌دونستم از ته

 

دل اين حرف رو مي‌زني، نه هنرستان مي‌رفتم، نه سركار، نه مسجد خاتم.

 

ولي من مي‌دونم فقط از سر دل‏سوزي اين حرف‌ها رو مي‌زني.»

 

از وقتي امير شهيد شد، ديگر كسي پيشاني مادرش را نبوسيد.

 

 

 

 فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت مي‌كرد. وظايف را تقسيم مي‌كرد و

 

گروه‌ها يكي يكي توجيه مي‌شدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند.

 

سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌اي بسيجي را توي جمع ديد. گفت:

 

«تو پاشو با اون موتور سريع برو عقب اين پيغام رو بده.»

 

پسر بچه بلند شد. خواست بگويد موتورسواري بلد نيستم، ولي فرمانده آنقدر با

 

 

ابهت گفته بود كه نتوانست. دويد سمت موتور، موتور را توي دست گرفت

 

 

و شروع كرد به دويدن. صداي خنده‏ي همه‏ي رزمنده‌ها بلند شد.

 

 

 

 

پدرش اجازه نمي‌داد برود. يك روز آمد و گفت:

 

«پدر جان! مي‌خواهيم با چند تا از بچه‌ها

 

برويم ديدن يك مجروح جنگي.» پدرش خيلي خوشحال شد

 

. سيصد تومان هم داد تا چيزي بخرند و ببرند.

 

چند روزي از او خبري نبود... تا اين‌كه زنگ زد و گفت من جبهه‌ام. پدرش گفت:

 

«مگر نگفتي مي‌روي به يك مجروح سر بزني؟» گفت:

 

«چرا؛ ولي آن مجروح آمده بود جبهه.»

 

پدرش فقط پشت تلفن گريه كرد

 

[ چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, ] [ 20:10 ] [ ♥zohre♥ ] [ ]

انتظـــــــــــــــــــــــــــــــــــار

 

 

 

انتظار را باید از مادر شهید گمنام پرسید

 

 

ما چه میدانیم دلتنگی غروب جمعه را ؟

[ چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, ] [ 19:13 ] [ ♥zohre♥ ] [ ]

برایم فاتحه بخــــــــــــــــــــــــــــوان

 

 

ای شهــــــــــــــــــــــــــــــدا برای ما فاتحه ای بخوانید که شما زنده اید و ما مرده ...

[ چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, ] [ 19:7 ] [ ♥zohre♥ ] [ ]